یازدهمین جشن کم حاشیه بود؛ جشنی که به همت خانه سینما و به سبک اسکار، هر سال اجرا میشود و عدهای جایزه میگیرند، عدهای غرمیزنند و عدهای بیتفاوت نسبت به آن هستند.
اما جشن امسال واقعا خیلی کمرمقتر از این حرفها بود. حتی هیچکس حالش را نداشت که به انتخاب «اتوبوس شب» به عنوان بهترین فیلم، واکنشی (چه مثبت و چه منفی) نشان دهد؛ جشنی که دبیرش- پرویز پرستویی- خیلی سعی میکرد از هیجان و اهمیتاش بگوید اما جمعیتی که بیرمقتر از همیشه برندهها را تشویق میکردند، هویت واقعی آن را نشان میدادند.
کرختی، بینظمی و کلیشهای بودن، تمامیت جشنی بود که پوستر زیبایش را عباس کیارستمی طراحی کرده بود و خیلیها را از خودش متوقع ساخته بود. در این گزارش سعی کردهایم گوشههایی از این جشن را برایتان به تصویر بکشیم با همان حس و حال.
ما که سخت توانستیم تا آخرش روی صندلیمان بند شویم، امیدواریم شما تا آخر گزارش دوام بیاورید!
راننده تاکسی انکار میکند؛ «آقا من 15ساله پشت فرمونام، تا حالا ندیدهم در جعفرآباد باز باشه». چند دقیقه بعد آنجاییم. در جعفرآباد باز است. راننده شرمنده است و ما گیج؛ نه تابلویی وجود دارد و نه علامتی؛ اصلا انگار نه انگار که قرار است «جشن خانه سینما» در این مکان برگزار شود.
با تردید به سمت در حرکت میکنیم. قبل از اینکه به دربانها نزدیک شویم، خانمی از آنها سراغ کنسرت مشکوکی را میگیرد. برق از سرمان میپرد. دوباره به کارتهای دعوتمان نگاه میکنیم؛ «کاخ سعدآباد، در جعفرآباد».
وقتی که دوباره سرمان را بالا میآوریم، دربان آن خانم را رد کرده و کارتمان را از ما میگیرد. وارد میشویم. قصه تازه شروع شده است. یک هزار توی واقعی پیش روی ماست. مسیر اصلی بعد از 50متر به چند مسیر مجزا تقسیم میشود که هر کدامشان به یک سمت میروند.
اما چیزی که مسئله را بغرنجتر میکند تعداد آدمهایی است که در این مسیرهای مجزا رفت و آمد میکنند. تعدادشان مساوی است و اگر از هر کدامشان بپرسی که کجا میروی، میایستند، گردنشان را صاف میکنند و با ابروی یک بری بهات میگویند؛ «جشن خانه سینما».
آن وقت است که تو میمانی و یک جنون بزرگ که آرام آرام میخواهی عربدهاش کنی؛ «از کدام طرف باید بروم؟» بیهیچ عربدهای یکی از راهها را همینجور اللهبختکی در پیش میگیریم. ساعت یقهمان را میچسبد؛ «2 دقیقه دیگر باید در جشن باشی» و این را درست در لحظهای میگوید که ما در اوج حیرانی هستیم.
عدهای سرشکسته از کنارمان رد میشوند؛ «آقا اینوری نیست، برگردید». آنقدر میرویم و برمیگردیم که سر آخر با 20 دقیقه تاخیر به جشن میرسیم.
جشن اینجا برگزار میشود
دو تا در پیش روی ماست؛ در قرمزها و در آبیها و قرمزها از ما بهتراناند؛ «بازیگرها، کارگردانها و آدم معروفها» و آبیها ماییم؛ «منتقدان، خبرنگارها، عکاسها و متوسطها!». جمعیت هلمان میدهند و بدون آنکه خودمان متوجه بشویم روی یک صندلی آرام میگیریم. چشم، هیچ چیز جز انبوه جمعیت را نمیبیند.
هر از چندگاهی یکی از روی پایمان رد میشود و این کار آنقدر عادی است که نه کسی از ما معذرت میخواهد و نه ما یک همچین توقعی داریم.
وقتی که چشمهای تارمتاریمان یک مقدار سو میگیرد و گوشهایمان میتواند غیر از صدای پچ پچ ملت چیزهای دیگری را هم بشنود، تازه آن وقت است که فضای جشن را بعینه میبینیم؛ سن زیبایی که آن را پر از شمع کردهاند و گوشهاش پیانوی شیکی به چشم میآید؛ یک حوض آبی رنگ فوقالعاده که خنکی از آن فوران میکند و پل سفیدی که برندهها باید از روی آن رد شوند و تندیس عجیب جشن را در آغوش بگیرند.
جشن چیزهای دیگری هم دارد؛ دو تا مانیتور بزرگ برای نمایش دارد و همچنین دو تا تابلوی نئون به شکل تندیس، نورهای تیزی دارد که چشمها را در میآورند؛ بوی تند علف دارد و آدمهایی که از سر و کول همه چیز حتی درختان محوطه بالا میروند.
راستی ساندویچ هم دارد؛ دم در بهمان دادند؛ از همین ساندویچهای آماده ! مانیتورها اول یک انیمیشن سه بعدی راجع به سارقین فیلمهای سینمایی پخش میکنند، بعدش یک گروه جوان توی همان مانیتورها ساز کوک میکنند و شاد شاد مینوازند.
بعدش دوربینهای جشن چند تا ستاره را شکار میکنند. ستارهها به محض اینکه تصویرشان را توی مانیتورها میدیدند، سعی میکردند خیلی عادی باشند؛ یعنی سعی میکردند اینطور بازی کنند و برای همین خیلی زود لو میرفتند. توی زندگی واقعی نمیشود بازی کرد، نمیتوان حس الکی گرفت.
موزونکاران وارد میشوند
در فضای مشوش جشن داشتیم شنا میکردیم که یکهو چراغها خاموش شد و همهمه خوابید. مانیتورها پرچممان را نشان دادند و دیدیم جشن شروع شده است با سرود ملیمان که همه به احترامش بلند میشوند و آن را بلند بلند میخوانند. بعد از تلاوت آیاتی از قرآن، پرویز پرستویی ( دبیر جشن خانه سینمای فعلی) روی سن میآید و خطابهای میخواند که با دعایی آغاز میشود که «ای خدای من،به همراه کوهها و دشتها تو را میخوانم...» و با این شعار ادامه پیدا میکند «که امشب شب سینماست... ای سینما، امشب برای تو هورا میکشیم»
و با گلایهای به پایان میرسد؛ «سینــــمای ما در رنج بـــیاعـتـمادی مـــیسوزد؛ بــــیاعتــــمادی از درون و بیاعتمادی از بیرون، و این خانه سینماست که باید اعتمادسازی کند».
بعد از همه این حرفها، دوباره هویت سن تغییر میکند؛ یکهو یک آهنگ خراسانی پخش میشود و یک گروه با آهنگ، یکسری حرکات خیلی موزون انجام میدهند.یکهو از در و دیوار سن دود توی فضا فوت میکنند و حرکات موزونکاران(!) محو میشود. هر از گاهی هم دستی، پایی، سری دیده میشود و این نشان میدهد که دوستان بهرغم تمام این مشکلات، هنوز با سماجت به کارشان مشغولند.
روی سن که هیچ چیزی معلوم نیست، برای دیدن ادامه ماجرا مجبور میشویم به مانیتورها نگاه کنیم. سر درد میگیریم از این وضع کارگردانی؛ به جای نشان دادن اصل ماجرا، فیلمبردارها مدام از چوب و دست و پا قاب میگیرند و گاهی لطف کرده و چند تا کلوزآپ نشانمان میدهند.
با این اوضاع ترجیح میدهیم فقط به موزیک زیبای محلی گوش کنیم که آن هم خیلی سریع به اتمام میرسد و پرویز پرستویی دوباره از میان دودها روی سن پدیدار میشود. «گروه طاها را که میشناسید؟ سالهاست که قبل از افطار صدای آنها را شنیدهایم. این گروه به همراه موزیسین بسیار خوش ذوقمان - محمدرضا علیقلی - یک کار فوقالعاده کردهاند».
گروه به روی سن میآید و تواشیح «اسماء الحسنی» با موزیک عجیب علیقلی آغاز میشود. کار زیبایی است، مخصوصا که برگزارکنندهها «اسماء الحسنی» را با لیزر، بالای سرگروه به نمایش میگذارند و شرایط را دلپذیرتر میکنند.
اما اگر یک مقدار به آن توجه کنید، توی پرتان میخورد؛ چون اسامی نمایش داده شده به هیچوجه با چیزی که گروه میخواند هماهنگ نیست و یا بهتر بگوییم، اصلا آن چیزی نیست که گروه در حال اجرایش است!
اجرا فقط خمسه
بعد از اجرای این کار، پرستویی دوباره روی سن میآید؛ «حالا موقع اهدای جوایز است. اولین جایزهمان مربوط میشود به فیلمهای کوتاه و...» او از علیرضا خمسه دعوت میکند برای اهدای جوایز این بخش به روی سن بیاید؛ کسی که پرستویی ادعا میکند توی ترافیک گیر کرده است.
خوش باوریم که این ادعا را باور میکنیم؛ نمیدانیم این تازه ابتدای ژانگولر بازی فوقالعاده خمسه است. استاد بچه به بغل به همراه دختر بزرگش (درسا) روی سن میآید. میگوید به همراه خانم بچهها در بازار تجریش مشغول خرید بوده است که به او یکهو زنگ زدهاند و گفتهاند بیا اینجا جایزه بده!
میگوید از این بچهای که به بغل دارد زیاد تعجب نکنیم؛ در سال گذشته بیکار بوده و از شدت بیکاری تصمیم گرفته که بچهدار شود! خمسه از نوزادی که به بغل دارد سؤال میکند «سینما چیه بابایی؟» و دختر بزرگش آغوهای نوزاد را اینجوری ترجمه میکند: «سینما اخّه!» نوزاد میگوید: «این چه جور سینماییه که تعداد دستاندرکاراناش از تعداد تماشاچیهاش بیشتر است؟!».
نوزاد همین جور به تکهپرانیهایش ادامه میدهد و ملت همینجور قاه قاه میخندند. طنز فوقالعاده و وودی آلنی «علیرضا خمسه» نوید یک شب عالی را میدهد؛ شبی که در آن تمام جایزهدهندگان مثل مراسم اسکار، ژانگولری اجرا کنند و رنگ و بویی به جشن بدهند؛ آرزویی که بعد از اجرای علیرضا خمسه خشکید.
پل خطرناک
بعد از خمسه، ریتم جشن خیلی سریع میشود. ستارهها به سرعت بالای سن میآیند، به سرعت اسم برندهها را اعلام میکنند و برندهها هم به سرعت جایزه به بغل سن را ترک میکنند؛ نه شوقی و نه شوری.
برندهها حتی حرف هم نمیزنند تا آنجا که پرویز پرستویی تذکری اساسی میدهد؛ «آقایان و خانمهای برنده، میتوانید چند دقیقه هم حرف بزنید، ضرری ندارد!». این سوای تذکر اساسی او به برندگان جایزه بود؛ «دوستان عزیزی که از روی پل به بالای سن میآیند، لطف کنند از کنار پل بیایند چون ظهر این پل شکست و یک اتفاقهایی افتاد که نمیتوانم بگویم.
به هر حال آن را وصله پینه کردیم و شما هم رعایت کنید تا اتفاقی نیفتد». بعد از این حرفها بود که ستارهها دوتا دوتا از کنار پل حرکت میکردند و اوضاع به شدت کمدی شد؛ جای تنگ عبور، استرس آب و چشمهای این همه آدم، رنگشان را مثل گچ کرده بود! وقتی که جایزهها را اعلام میکردند، دور چرخید و چرخید تا اینکه کارن همایونفر برای گرفتن جایزه بهترین موسیقی متن از روی پل رد شد، جایزه را از دست ناصر چشمآذر و رامبد جوان گرفت و قصد رفتن کرد.
در میانه پل پای کارن همایونفر گیر کرد و پل سفید میرفت تا فرو بریزد. هیچکس هم ایراد کار را نفهمید. همایونفر مثل همه از کناره پل در حال رفتن بود، پس چرا؟! پرویز پرستویی ناگهان انگار که خبط بزرگی کرده باشد میگوید: «از همه دوستان معذرت میخواهم، لطف کنید از این به بعد از همان وسط پل بالا بیایید. من اشتباها گفتم که از کناره بیایید. کناره پل خطرناک است». ما همه منتظر بودیم فیلمبرداران از قیافه سرخ شده همایونفر برایمان کادر ببندند که نشد.
درست بعد از اهدای جایزه بهترین فیلمبرداری به «حمید خضوعی ابیانه» است که ناگهان پرستویی متنی حماسی را راجع به فرد مجهولی میخواند. مانیتورها موسیقی دلنشین پخش کرده و تصاویری سؤالبرانگیز موسیقی را همراهی میکنند. تصاویر نوجوانی را نشان میدهد. نوجوان بزرگ و بزرگتر میشود، قیافهاش آشناتر و متن پرستویی هم حماسیتر.
میشناسیماش؛ او حسین علیزاده است؛ نابغه موسیقی ایران که انگار قرار است برای جمعیت به همراه گروهش بنوازد. با لباسهای رنگین به روی سن میآیند و علیزاده در میانشان مینشیند؛ سنگین، موقر و بزرگ مینوازند، حال و احوالمان را خوش میکنند و میروند. خیلیها بعد از شنیدن صدای ساز جادویی علیزاده، جشن را ترک میکنند؛ انگار که فقط به همین خاطر به اینجا آمدهاند.
دوباره جایزهباران شروع میشود و جایزههای دانه درشتتر از راه میرسند. «صابر ابر» به خاطر مینای شهر خاموش جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل را از دست ترانه علیدوستی و کامبیز دیرباز میگیرد. پر از هیجان است و پرشور، نفس نفس میزند و از علت هیجاناش میگوید؛ از اینکه باورش نمیشود.
وقتی که باران کوثری جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن را میگیرد، پدرش جهانگیر کوثری اشک شوق میریزد. باران جایزهاش را از دست عزتالله انتظامی گرفت؛ کسی که به هنگام خواندن اسمش همه به پاخاستند و یک دقیقه تمام برایش کف زدند؛ کسی که پرستویی برای صدا کردنش گفت: «عزت سینمای ایران».
ای مرز پرگهر
جشن با یک سورپرایز جالب به پایان میرسد؛ سعید شهرام پشت پیانو میرود و پرستویی زیر آواز میزند؛ «از خون جوانان وطن لاله دمیده...».
و این فقط مقدمهایست برای انفجار شادی. کلیپی فوقالعاده از سامان مقدم پخش میشود که در آن بخشهای مهمی از تاریخ سینمای ایران با سرود کرال ستارههای سینمای ایران تدوین موازی شده است؛ ستارههای مشهوری مثل حمید جبلی، جمشید مشایخی، رؤیا نونهالی، پرویز پرستویی، مسعود رایگان، رویا تیموریان و... آنها سرود «ای ایران ای مرز پرگهر» را میخوانند.
شور تمام تماشاچیان را میگیرد و ناگهان گروهی روی سن میآیند و محلی میرقصند. درست هیجان به نقطه اوجش نزدیک شده است که آسمان نورباران میشود و هلهله، دف و شادی پروازمان میدهد و جشن به پایان میرسد؛ جشنی که کاملاً ناهماهنگ به نظر میرسید، پلش شکسته بود و کیومرث پوراحمدش، کیمیایی را رئیس سینمای ایران خواند؛ جشنی که با خوشبینانهترین حالت متوسط بود و فاصله کهکشانیمان را با برنامههای بزرگ و هیجانانگیز، یک بار دیگر به رخ کشید.